زیرا که من یک ایرانی یهودی ام

زیرا که من یک ایرانی یهودی ام

 ببرای شعرای شعور”، و گونتر گراس”
(با احترامات فائقه )
جهانگیر صداقت فر

اینان،
آری-
مارگزیدگانند
هرپارهْ ریسمانِ سیاه و سپید
ـ در روشنان سپیده حتٌا ـ
تارْپودِ غریزه شان را به ارتعاش می کشد.
نمی هراسند، نه ـ
{آن چنان که
در فصولِ یتیمی و حیرانی
و که در بزم وعزایِ میزبان
مویه کنان
برّه های قربانی
یعنی:
آنچنان که دستاویزدیوْ ددانی
تهی از خصائل انسانی.}
هرکرمکی اما،
هر آنگاه
در دیدرس منظر دوراندیشی شان
لولیدن آغاز می کند،
هر آینه، آژیری اساطیری
صلایِ خطر سر می دهد در احساسی مشترک.

**
حقیقت واقعه،
خانم ها، آقایان!
این است، به شهادتِ تاریخ
که در خاطرِ تلخِ این خیلِ پـُر شکیب
مترسکانی مسخره، گه گاه
مسخ می شدند
و به هیاتِ غولانی دوزخی
به انگیزه یی بی بنیاد
ـ ودر مسیرِ دسیسه ی حادثه یی ـ
تنوره کشان
به جان و جهانِ پیروجوان برمی تازیدند
و آمالشان را
ـ چنانکه خاکستر اجاقی باستانی ـ
در معبرِ زمان
به باد می دادند؛
و هماره مالِ به مآل اندیشی اندوخته شان
غنیمتی حلال به شمار بود.
{ و دریغا که خصلت بی وقاحتِ عفریتگان، تا هنوز
لبریزِ کینه یی است کهنه و مرموز!}

**
هلا شاعران حِرفت!
روشن رایانِ مدعی!
سال ها از این پیش،
من در آستان ِ حادثه یی
رسالتِ کاذبتان را سرودی کردم:
شما،
جملگی
” دربزنگاهِ افولِ آفتابِ معرفت
زبان به کام اندر فرو خورده ماندید…
شما،
هماره،
در برهه ی فرصتی سرنوشت ساز
شاهین اندیشه هاتان در ترازوی مساوات
سر زی سنگ تعصب خم داشت…
شما،
آنگه که،
“باد مایه زنفرت داشت
و زبیداد کوره های” داخائو”
رهاورد
بوی خون می آورد
و از مسلخ بی خونِ “حلبچه”
غریو ضجه می آمد؛
و کوچه های “بوسنیا”
گورستانی را می مانست
شکم بر دریده
که کفتاران را به خوانِ خون فراخوانده بود،
لبانتان به هفت قفلِ مطّلا آذین بود
و سکوتِ کلامتان
قصیده ی کین بود.
و نیز آنگاه که
” نوبلوغان را وعده ها ی گول
در صحاریِ آبستنِ خمپاره به گلگشت می کشید،
شمایان
درخون آجینِ لحظه های انفجارِ جانِ جوانان
جملگی خاتمانِ صلوات بودید.”

**
باری ـ
آری،
این قومِ طعمِ زهر چشیده به تکرار
وارثانِ خوفِ مشترکند:
در حفره هایِ مِنخرین شان، هنوز تا هنوز
غلیظِ دودِ جسدهای سوخته ماسیده است.
و شیونِ خاموشِ “آن فرانک” های ناکام
شوکرانِ مرگ نوشیده
در گنبدِ خاطرِ این خلق پژواکی رسا دارد؛
وچون به قفا در می نگرند
ردِ سرخی از خونِ تبارشان
تا مسلخِ بیداد
می گذرد.
این بوی عنبر نیست
که بر کوچه های شهر
با باد می گذرد.
**
اینک اما ـ
فراسوی هزاره های هراس ـ
این قومِ قدیم
ـ بهره ور از حزمی
به بهایی گران یافته ـ
به تنگ آمده از تنگنای اطاعت و تسلیم
وین زمان،
” دیالکتیکِ” روشنفکرانه ی شما و شمایان
هرگزش مجاب نمی تواند کرد؛
چراکه:
“یک چند به او تهمت کفار زدید
یک چند به او انگ جهانخوار زدید
انگیزه ی آزار اگر یافت نشد
بهتانِ “جهودانِ ربا خوار” زدید!”

نه، نه باور کنید
ای شما سفسطه بازان!
این بار
هجای شعار “دیگر هرگز” را
بر بلند ِ تارکِ تاریخ
خال کوبیده این قوم.

به یادبسپارید
افعی گزیدگانِ تجربه های تلخ قرن ها
ـ تا نوشداروی پس از مرگ ـ
هرگز دگر
به عبث در انتظار نمی مانند؛
این رسالتِ راستینِ تاریخ است.

**
با اینهمه، اما
باید بدانید نیز
کاین قوم حق شناس
هرگز سنگِ نخستین را
پرتاب نمی خواهد کرد:
این باور و امید و رای من است
زیرا که من به اصل
خود یک ایرانی ام
از تبار یهود،
خلف زاده ی تربتِ کورش؛
و مرا
باری
با آن خجسته خاکِ نیاکان
پیوندی نا گسسننی است.

***
چهارماه مه دوهزار دوازده

اصل شعر به خط سراینده

Recent Posts