اشعاری از جهانگیر صداقت فر
” جیغِ سرخِ زنجره “
صدای سکوتِ شبانه
نوازشِ مرهم بود
و مهربانیِ تنهایی
تظاهرِ محرابِ تسلی.
در غیابتِ نیرنگِ نور
سیاهی
توجیهِ تجلیِ یکرنگیِ خلقت مینمود
و
– بر با لِ باستانی ا ش حبابِ لحظهها –
نسیم
خواب آلوده از فراز شهرِ خفته
سنگین میگذشت…..
ناگاه
طنینِ نبضِ کسی
پیچید
در سراپردهی جانم؛
و ترک خورد نازکایِ نایِ سکوت
و ز حنجرِ خستهی شبگیر خون چکید.
از پشت سایه روشن پنجره یکریز
زنجره
جیغِ سرخ میکشید.
*********
تیبوران – ۲۶ می۲۰۱۲
“♥”
“♥”
“♥”
” تا شکوهِ انفجارِ ناب “
زیرِ توفانِ تنم،
ای تشنهی تسلیمِ من،
تاب آر !
*
در من اکنون تندری در حالِ تکوین است
ابرهایی در من است اکنون
– هم اینک –
پا به زا یِ ریزشِ رگبار؛
ای خروشِ خواهش !
ای طبلِ تپش ! :
تاب آر.
*
در من اکنون،
– هم چنان در بطنِ بی تابِ حبابِ زاده بر خیزاب –
انفجاری جان بر انگیزنده دارد نطفه میبندد؛
نبضِ مورگها شتابِ لحظهها را میشمارد در شکیبِ رعشههایی تند
و من هردم،
– هم اینک –
حوریِ تسلیمِ من، ای مرغکِ عطشان،
بر تو میتوفم چو رعدِ آذرخشی از دل توفان،
و خواهم ریخت بر دشتِ تمنّایِ تو ناغافل چو رگبارِ بهاری در سحرگاهان.
*
ای ز هرمِ شرم لبریز و ز خونِ طاقتِ آتشفشان سرشار !
تا شکوهِ انفجاری ناب و بی زنهار،
تا کجایِ آن نمی دانم چه،
آن جادوییِ احساسِ لذتبار،
لحظه یی دیگر…
هم این …
هان! …
تا هم این دم …
مر مرا تاب آر …
***
و اکنون،
اوه ه ،
ای تو، ای لالا ییِ نجوای جانت نغمهی شیرینِ بی خویشی،
با من از رنگینیِ دروازهی تیراژهها بگذر،
به رخوتگاهِ رویاهای بی واژه
قدم بگذار.
*********
در نمی دانم کجایِ نمی دانم کِی
“♥”
“♥”
“♥”
” کوچِ خورشید “
جرعه یی حتّا ز شرابِ آشتی
“برما روا نداشتی”.
*
ما، با قلبی لبریزِ آرزو
به تماشای جهان فراز آمده بودیم
به هنگام که آسمان خود آبستنِ باران بود
و مهربانِ خاک سرشارِ برکت.
ما شیفته گانِ چشمههای شادی بودیم
– خروشنده در جلوه گاهِ رفیعِ آزادی- ؛
دل فریفته گانِ منظرِ زیبای هستی،
عاشقانِ هوس پروردِ لذّت و سرمستی.
*
ما کینه نمیشناختیم؛
ما ،
بر شهپرِ پرندِ پرنده هایِ خیال
با ماه و زهره و ناهید
عشق میباختیم
و بجز به شانه ی البرز
– این خجسته خاستگاهِ طلایه ی نور –
کاشانه بر نمی ساختیم.
*
ناگه ز آفتِ غفلت اما،
به طرفه العین –
پستانِ هماره سخاوت دوشِ زمین خوشید
و خورشید
کوچید از مدارِ سترونِ تاریخ،
و ما را پس، نصیب
حیاتی شد بی چراغ
در عرصاتِ سیاهی،
با توالیِ طلوعی باژ گونه در محوری رو به تباهی.
*
آه،
باری،-
ما را تا بدان گونه ملال آلوده رقم خورد سرنوشت
که در آغازِ پرواز پر و بال شکستیم
و از نعمتِ رامش، دریغ
طرفی بر نبستیم.
*
و تو اما، همچنان و هنوز
بر جلگههای تازه شخم
تخمِ کین همی کاشتی
و ما را به منظرِ آشتی
نیم نگاهی حتّا روا نداشتی.
*********
جولای 2010
” ♥”
“♥”
“♥”
“صید مردار صدف”
چون ژرف بنگری
جانِ کلامم را زبلاغت نصیبی به سزا هست،
هیجانِ تفکر اما
به لکنتی آن چنانم دچار میکند
که سخن در کشاکشِ گفتار
-در آسان گیر ذهن تو –
گنگ و ناسفته میآید به ناچار.
توجه اما
به پندارِ نهفته در ایهامِ کلام میبایدت کرد
که اعتبارِ معنا
تنها
در متنی زترفندِ ترکیبِ واژگان متجلی است،
و در تلفظِ الفاظ رازی است
که تنها
در کند و کاوِ بینش و دانش
آشکاره میشود.
چون ژرف بنگری
در گلگشتِ گلستانهی شعر
– اگر چه و هر چند جلوهی هر شکوفه دیدنی است –
تنها
معجزِ مغزِ اندیشه ماندنی است.
*
به جستجوی دُر در آمدهای اگر به کنارهی اشراق،
به ژرفا فرو رفتن را اینک خطری کن؛
وگر به صیادی مردارِ صدف آمدهای در این گذرا
به بازیِ خیزاب و حباب لختی نظر کن و
پا تر کن و
بگذر.
*********
لس آنجلس- ۱۳ اکتبر ۲۰۱۰
“♥”
“♥”
“♥”
” از طیفِ سرخی ِخون ”
تنها ززخمههایِ خنجرِ ظلم در مسلخِ احتضار
خونابه یِ سیاه میچکد،
والّا،
آزاده گان را –
همه گان در جوبارِ شاه رگ
سرخی ز همگونِ خونِ شقایق جاری است ؛
وهر دعویِ بی جایِ ” رنگین تری “
ننگین ترین نمودارِ داعیه داری است.
” حق ” را اما،
– به مقیاسِ مطلق –
چه سان باز میتواند شناخت
هر آن کو نفاق را
از سرِ اتفاق میپندارد ؟
تنها انصاف
میزانِ سنجش میباید بود
بر خوانی که همگان را به تساوی لقمهای مقدر نیست؛
ور نه
هرگز،
هرگز
زوزه یِ ضربه یِ تازیازنه یِ ظلم
حرف آخر نیست.
*********
تیبوران- ۳ جون ۲۰۱۰
” ♥”
“♥”
“♥”
” اخبار قرن”
خرابم میکند اخبار این همه تلخ:
تواتر هجوم قهر و ستم،
خروش خیل های غم زده،
مسلخ های خون در معابر خلق…
و در ستونِ بی تسلای تسلیت
. ردیفِ تواریخِ اینهمه پرسه
*
های آیندگان!
با شماست رویِ کلام من،
اینک:
این دروازههای به هفت قفلِ هول کلون شده،
حصار مرزهای شتک زده از خوناب زخمهای کهنهی کینه،
و بر سیاهِ صحیفهی تاریخ
هاشور شکاف های بی اساس دیرینه،
این دریچههای همه بسته،
شیون های در گلو گه شهرها شکسته…
– آه
اینها همه از خود ،
-خراب گونه-
بی خود می کندم.
این استیلای مطلقِ ظلم
در قلمروی ابلیسانی یله بر عرشِ اقتدار،
این برجهای بلند فرار
و دیوارهای ستبرِ فاصله،
و عذابِ تبعیض و
تلقین دروغ و
قرارهای تحمیق،
و فورانِ فوارههای نفرت
در میادینِ تجمعِ نسلها…
آه-
عصر حجر مینماید این
-به یقین-
در قرن قلمرو رایانه !
و به هنگام هنگامهای که ذاتِ زیبای عدالت به نیم پشیزی محک نخورَد
و نفسِ نفیس ناموس…
به مسینِ سکهی رشوتی
آه-
این جهالت دامن گیر
– رویاروی نظامهای ظلمت و تزویر-
خرابم میکند، آی
عذابم میکند.
*
و من
بر نوک پرتگاه این برههی شوم ایستادهام به تامل،
دیده گشاده به حیرت
بر توالی این سکونِ نحس
بر این درنگ طویل شتاب تکامل خلقت …
آه –
توانِ معجزتی دیگرگونه میباید این بار؛
مسیحایی بی سلاح سِحر و نیازِ تسبیح
که دگرگون کند از بُن
این نظامِ سالخورد ریشه در اعماقِ مغزِ بشر را؛
این نظم جهانگیرِ
فرسودهی
شر را.
******
تیبوران- ۲۲ دسامر ۲۰۱۰
” ♥”
“♥”
“♥”
” ره آورد ”
برای ماندانا و سوغاتِ سفر اش
– “این بار
تنها مشتی از خاک….”
– ” خاک ؟ “
میپرسدم به حیرت؛
– ” آری،
آری….”، دوباره گفتم اش،
به آهِ حسرت و با دلی پریش :
– ” مشتی ز تربتِ کویِ جوانی فقط بیار این بار،
ای سفر در پیش. “
*
دوراندیشی ام ولی ندید دوست و نمی دانست
دیداری دوبارهام از مهدِ خاطره ها، افسوس
امیدی است رفته به با د ؛
و به آستانِ آن دیار، –
دریغا
هرگزم
دگر گذار
نمی خواهد اوفتاد ؛
و پس لذا ، این زمان دل را –
به مشتی که خود نمودارِ گرانی است
ز فرِّ خاک ِ پاسارگاد
آرام می بایدماش کرد
فریب میبایدماش داد .
*******
سان ماتئو – ۳۰جون ۲۰۱۱
“♥”
“♥”
“♥”
” دلخواستِ واپسینِ من “
وقتی که عاقبت به جان خستهی من ظلمت جاوید بر نشست
از پرنیانِ نوازش کالبدم را کفنی کن
و با طراوتِ قطرهی اشکی
زنگارِ حسرتِ ایام از دلم بزدای…
وانگاه –
دفترِ یاد و خاطرهام را با تًفِ آهی
به شعلهی نسیان بسپار.
سپس دریچهی آرزو دوباره فراز کن
و منظر آفاقِ بی بدیل را نظری نو بر بیفکن به تامل :
آنک –
هنوز
امتدادِ بکرِ فردا ها
آغوش اشتیاق گشاده در انتظار.
برخیز !
سینه از دمِ خرمِ سپیده بینبار
و به جادهی صبحِ نو
قدم بگذار….
وقتی به جان خستهی من ظلمتِ جاوید برنشست
تو در شکوهِ آسمانِ حیات
دوباره طلوع کن.
*********
لس آنجلس، ۵ فوریه ۲۰۱۲
“♥”
“♥”
“♥”
“دیوارِ ندبه“
دست بر دیوارِ کُنشتِ کهن سال
– و چشم بر هم نهاده –
تامل در اندیشهی ژرفی مجاز
که پروازی بر پرندِ لاجورد
بال آکنده در تقدّسِ نوری رویا پرورد.
*
زلالیِ آبشخورِ این جذبه از کجاست ؟
و چیست این خلسهی بی واژه
که دست میدهد به وقتِ ساویدنِ دست،
با امیدِ شفاعت
بر سطوحی سرسخت ؛
یا از نهفتن ذکرِ نیازی به شکافکِ خاره یی حاجت روا؟
القای یقینی است
ز آئینی عتیقه مگر
این لمسِ پاره سنگ های باستان….
یا توالیِ نیاز
به احساس عمیقِ تعلق به تاریخ نیاکان ؟
*
و در صفِ انبوهیِ اسرار
این پرسش ِ شگرفِ مُضاعف
رهایم نمی کند.
*********
تیبوران- ۱۲ مارچ ۲۰۱۲
* دیواری سنگی از بقایای معبد مقدس یهودیان در اورشلیم، که محلی است برای زیارت و نماز گزاردن.
باور مندان – به رسمی شبیه دخیل بستن – حاجات خود را بر تکه کاغذی مینویسند، وبه امیدِ اجابت در شکافهای این دیوار می نهند.
” ♥”
“♥”
“♥”
“چند کندو تا شهد آشتی؟”
برای دوست: ک. بهروزی
تشنه کامِ یکی کلامِ آشتی ام
نومیدانه ایستاده در آستانِ جستجو
و گوش فرا سپرده به محشر ِغوغای مستمر
در این سراچهٔی هیچ؛
تنها غریوِ قهر است
این که میآیدم به گوش
و خرناسهی اردوی خفتگان به غفلت- –
ای دریغ:
چند آبشار تا برهوتِ عطش
چند خُم تا خمار بد مستی
چند کندو تا شهد آشتی ؟
*
عطشان آغوش باز پذیرشم، اینک، آی!
عطشان عشق و صلح و
بوسههای دوستی.
چند کهکشان تا تکاملِ ادراکِ آدمی،
چند رباطِ اتراق
تا بار اندازِ ساحلِ رستگاری؟
*********
وست وود- ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۰
” ♥”
“♥”
“♥”
“از مقوله ی ایمان”
ایمان،
خود آن شوکرانِ آکنده به سُکرِ شراب است:
شهدِ خوش خیالِ جاودانه شدن
و یقینِ بی تامل که
فرشته ی مرگ
نوشدارو در انبانه نهان دارد.
ایمان،
پروای نیستن به باور نداشتن است
و بودن را در بیغوله ی زمان
مفهومِ تحمل بخشیدن؛
یعنی:
زیستن به اعتبارِ وظیفهای مقدر-
در اعتقادی مطلق
یعنی:
فرمانگزار،
به زیرِ سلطه ی سرنوشتی که با اختیارِ تمام،
یا:
پذیرفتن:….
پذیرفتن،
پذیرفتنِ تام-
بی آن که بیازاردت استیلای ظلم
در غیابت انصاف.
****
باری،
ایمان مگر نیست
سرشاریِ نوشی زشربتِ شوکران و سُکرِ شراب
که در شگردِ نشئه
رازِ هزار ناگفته اش
رندانه پنهان است.
*********
سان رافائل- ۲۰ آپریل ۲۰۱۰
” ♥”
“♥”
“♥”
” شبانه های تلخ “
۱- من امشب قایقم در کام گرداب
سرشک حسرتم بر چشم مهتاب
غریق الکنم، کابوس کورم
سکوتِ شیونم در شا مِ مرداب.
***
۲- من اینک غنچهی خشکِ بهارم
نوید مردهای بر شاخسارم
جنونِ احتضارم در شب مرگ
جنین سقطِ مامِ روزگارم.
***
۳- من اما: آزمونِ طاقت درد
تحملگاهِ ضربِ تیغِ نامرد
من آن تک دانه در خاکی سترون
که ابرم مژدهی باران نیاورد.
***
۴- من امشب شیونم تا عرش شیطان
شرارِ آتشم در خشم طوفان
من آن سرخوردهام از کیش آدم
نفیرِ کافرم در قلب انسان.
***
۵- من اما ذرهای در کهکشانم
نماِد هیچ، در هیچِ جهانم
نه از بودن به جا میماندم نقش
نه از نابوده میماند نشانم.
*********
” ♥”
“♥”
“♥”
” سرودی از سکوت و صبوری “
– برای راوی قصههای جوباره،
ص. ابراهیمی –
سکوت و زمزمه عادت بود
و اعتماد
از دیوارهی حایل سلب؛
وگر سخن به میان بود –
در لحنِ کلام
لکنتِ اضطراب
حضوری مداوم داشت.
*
خموشی اما،
نه آهنگِ فریب در چنگِ حافظه میبافت
نه به قصدِ خیانت
سدی ز تفرقه میساخت.
زبان بستگی
سلاحی در نیامِ تدبیر بود
در پیکاری نخواسته
که تو خود
– به میدان اندر ا ش –
عدو نبودی ،
ملعبه یی
ولی
به دست حیله کارِ مخاصم
تا هنگامِ ارتکاب
دست آویزی باشی
خطای مکررِ او را !
***
[ مدارا و صبوری
آموزهیی ز حزمِ نیاکان بود
و امیدِ تداوم
میراثِ رسالتِ اعتقادی بود
در سطورِ مقدسِ دیباچه یی عتیق. ]
***
و ما،
کوله بار به دوشانِ تاریخ بوده ایم
که در غریبیِ غربت سرایِ مقدر
همواره و هنوز –
مزامیرِ عشق و آشتی
در گوشِ زمان زمزمه کردیم،
چونان که قناریِ محبوس
سکوت را
سرودی ساز میکند
از سرِ دلتنگی.
*********
تیبوران – ۲۹ نوامبر ۲۰۱۱
” ♥”
“♥”
“♥”
خلیج
می گویم:
-” شاخابه….”
– : “خلیج چرا نه؟ مرد!”
سخن می ربایدم از زبان
حریف،
به تلخی.
” خلیجی که در امتزاجِ دو لفظ
پیوند معنوی اش ناگسستنی است؛
بیگانه نامی
عام
که با گزینش ِ همنشینی
خاص
تداعی مرزی آشنا می شود….”
– “چی؟!”
می گویمش
با شیطنتی شادمانه در هجای پرسش.
– :” خلیج فارس”،
می فرمایدم رفیق.
می خندم؛ می خندم ازصمیم ِ جایی در جانم
تنم به ترنم می آید از آهنگ ترکیب ِ این دو کلام
و به خود می گویم این بار که:
به راستی در لغت نامه ی ذهنم ز دیر باز
این
یکی واژه ” فارس” نیست مگر
که “خلیج” را اعتبار بخشیده در جغرافیای خاک؟
و می دانم من
– صد البته – که
جز این نیست،
گیرم که “شاخابه”
خود از کلام ِ اصیل ِ پارسی است.
*********
تیبوران 13 سپتامبر
” ♥”
“♥”
“♥”
” پندار ِ آز گون ِ جاودانه شدن “
آن به که در گذر ا ز خاک
به جاپای خویش چندان به جِد نیندیشی
که ز بیتوتهی تو
بر این ذرّه گاهِ رها در عظیم ِ لایتناهی
بقعه یی به یادمانه بنا بنخواهد شد؛
گیرم که بر این سیاره
حضور ِ مختصرت
پر ثمر بوده باشد همی
یا سترون و بی بار.
*
بیهوده فخر ِ نام مفروش،
عبث افادهی انبان ِ پر مایه مکن؛
تو خود گنجینهیی ا ز نبوغ ِ سرشار اگر حتّا
جهانیان را به میراث نهاده باشی،
تاریخ و تذکره ات
بی شبهه
خود در قیاس ِ بی در زمانی ِ قرنهای نوری
فراموش میشود.
*
یکی به شگرفای وسعتِ هستی نظری بر بیفکن به تأمل:
هزار کرور کهکشان
خود در بطن خویش نطفه بر میبندد
به هر درنگ
و دیگر هزار
در مینوردد مدار زمان را
به آهنگِ عدم
به درنگی!
وحشتِ جانت ا ز زوال ِ محض چیست؟
پندار آ ز گون ِ مجاز ِ جاودانگی آموزهی کیست؟
*
پذیرفتن …
پذیرفتن ِ بی قید و شرطِ فنا شدن
و به پیشانی ِ مفهوم ِ هماره گی
انگِ “بزرگی” بر ننشانیدن …آه
به لذتِ پرواز قناعت کن؛
بر متن ِ پرندِ لاجورد
ردّی ز گذرگاه پرنده به جا نمیماند.
********
تیبوران- ۲ می۲۰۱۱
” ♥”
“♥”
“♥”
” شعبده باز طبیعت “
کسی ز بام گنبد فیروزه آواز داد:
-” اینک وقوع معجزتی
که خوشهی خورشید بردمیده دوباره ز شرقِ افق !”
این ساده لوح را باش،
به خود گفتم،
که توالی طریق ِ گردشی ازلی را
اعجازی تازه
صلا سر داده از سر ِ حمق.
***
آفتاب
هُرمِ حضورش را به پیرامن شهر ریخت،
مزمور زمزمهها
بی تابیِ سکوتِ شب زده را
به شکوه زندگی آراست،
نسیم
خنکای تن ا ش را به شاخسارِهوای سحر آویخت،
و من،
تنم ترانه یی از تمنا شد.
آن گاه
دانستم که تکرارِ تجلیِ هر پدیدهی حیات
حادث ِ معجزه یی است .
*********
لس آنجلس، ۲۲ ژانویه ۲۰۱۲
” ♥”
“♥”
“♥”
مشعل در معبر شب
کسوف هنوز کامل نبود
وقتی که در آستانِ حماسه
بلند
بر بامِ آسمان قامت بر افراشتند
و بازو، به آهنگِ نور
آنچنان رو به کوره ی خورشید کشیدند
تا جان و جهانشان جمله آتش شد؛
پیمبر گونه، آنگاه
چندان و چند
شب باوران را بر فرازِ مرزها ی ظلم
فانوس بر افروختند
تا خود در لهیب شعله ی خویشتن
یک به یک همه سوختند.
اینک
در این کسوفِ رو به تکامل، هان، مدّعیان!
رسالت نور را کدامین یک از ما،-
بگویید
کدام دیگر شهید
تداوم میخواهد بخشید؟
*********
تیبوران- آوریل،۵، ۲۰۱۰